تبریک نوروز

 

 نوروز این رفاقت را نگاهبانی می کند که باور کنیم قلبهامان جای حضور دوستانمان هستند...

   فرا رسیدن نوروز باستانی، یادآور شکوه ایران و یگانه یادگار جمشیدجم بر همه ایرانیان پاک پندار،راست گفتار و نیک کردار خجسته باد.

 

 

زندگی - شعری از سهراب سپهری

 

     شب آرامی بود
      می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
     زندگی یعنی چه؟
     مادرم سینی چایی در دست
     گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
     خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
     لب پاشویه نشست
     پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
     شعر زیبایی خواند، و مرا برد،  به آرامش زیبای یقین
     با خودم می گفتم :
     زندگی،  راز بزرگی است که در ما جاریست
     زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
     رود دنیا جاریست
     زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
     وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
     دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
     هیچ!!!
     زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
     شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
     شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
     زندگی درک همین اکنون است
     زندگی شوق رسیدن به همان
     فردایی است، که نخواهد آمد
     تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
     ظرف امروز، پر از بودن توست
     شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
     آخرین فرصت همراهی با، امید است
     زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
      به جا می ماند
      زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
      زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
     زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
     زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
     زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
     زندگی، فهم نفهمیدن هاست
     زندگی پنجره ای باز، به دنیای وجود
     تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
     آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
     فرصت بازی این پنجره را دریابیم
     در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
     پرده از ساحت دل برگیریم
     رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
     زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
     وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
     زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
     چای مادر، که مرا گرم نمود
      نان خواهر، که به ماهی ها داد
     زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
     زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
     زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
     لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
     من دلم می خواهد
     قدر این خاطره را دریابیم
.

 

خداحافظ «گل مریم»

 

   نازك آراي تن ساقه گُلی

   كه بجانم كِشتم

   و بجان دادمش آب...

   اي دريغا به برم مي شكند

   من زخمي، كه دلم خونين است

   به رخم داغ نگاهش دارم

   نفسم بوي شميمي دارد

   كه هوا پر شده از عطر خوش ناز تنش

   باورم نيست كه گل رفته بخواب

   و من شبزده در حسرت يك بوسه نرمي از گل

   مانده در كوي سراب

 

ساعت 2 بار نواخت 2 بار..... و قلب مهربان و کوچکت از طپیبدن باز ایستاد .

 چه مهربان بودی ای یگانه ترین یار!! چه مهربان بودی... تویی که همچون پرنده ای سبکبال از میانمان پرکشیدی و رفتی. چشمان زیبایت همچو کهکشانی بود که با هر نگاه هزاران منظومه می سرود .  و اینک ما در اندوه جانکاه مرگ تو در این پاییز دلگیر همچون شاخه خشک درخت با هر وزش باد پاییزی در خود می شکنیم. و تسکینی جز یاد خوبی ها و مهربانی های تو نمی یابیم...

ازین پس پاییز یادآور توست.

 یادآور کسی که همه فصل ها را برای دیگران بهاری می خواست ... 

 

               خداحافظ گل مریم ،گل مظلوم پر دردم

               نشد با این تن زخمی به آغوش تو برگردم

               نشد تا بغض چشماتو به خواب قصه بسپارم

               از این فصل سکوت و شب غم بارونو بردارم

               اگه گفتم خداحافظ نه اینکه رفتنت ساده اس

               نه اینکه میشه باور کرد دوباره آخر جاده اس

               خداحافظ واسه اینکه نبندیم دل به رؤیا ها

               بدونی بی تو و با تو، همینه رسم این دنیا

                خداحافظ... خداحافظ

                                                    

                                           

(پاسخ )شعری از شفیعی کدکنی

 

       هیچ می دانی چرا، چون موج

       در گریز از خویشتن، پیوسته می کاهم

          -زانکه بر این پرده تاریک

                              این خاموشی نزدیک

      آن چه می خواهم نمی بینم

     و آن چه می بینم نمی خواهم

 

بُن آسیاب - بهار 1391

  

قطره محال اندیش

 

من از کرانه های کویر نمک می آیم

درست از لبه پرتگاه زمین

عصای تردید به دست دارم

و دنیا در مغزم نمی گنجد

در نیمکره ما تاریخ نو معنا نشده است

و معنا نمی شود

پس تاریخ از کنار شانه هایمان می گذرد

تا بگذرد

و دور بزند

و بازگردد

و ما همچنان در سکون و نخوت باستانی خود

-زیر سقفی از دود و سرب-

مبهوت و گنگ ایستاده باشیم

مردمی که نه احزاب خود را دارند

نه تریبون های خود را

نه سخنگویان منافع خود را

و نویسنده چه کند اگر میراثی از مدارا نبرده باشد

به جرم نوشتن و اندیشیدن

در جای متهم به نیمکت نشانده شدند

در ازدحام گیج خیابان ها

و در منظر داورانی خاموش سربه نیست شدند

مردگان نمی توانند شعر بسرایند

مرا ببخشید

من در پی یافتن معنای رنج زیستن ام

نمی دانم

کره زمین روی شاخ گاو دارد گرده به گرده می شود

صدای خرد شدن استخوانهای تعادل

و در این میان

نویسنده شاهدی است تنها

که سالیان اندوه خود را به تردید دوره می کند

او که ادبیات را صمیمی ترین طریق تقاهم

و نقطه عزیمت نزدیکی ملت ها می انگاشته است

می دانم

سیاست سویی می رود و حقیقت سوی دیگر

به راستی که جهان را این گونه سرد و خوفناک داشتن

مایه هیچ فخر نتواند بود

با این همه تلخی و سرما

بگذار از زبان مردی که قناعت وار تکیده بود

و نفرینش آن بود

که به روزان و شبان کلمات را از گرده ابتذال بالابکشاند

به آیندگان بگویم

ما عشق را باور داشته ایم

انسان را

و قناعت راهم

« محمود دولت آبادی»

 

«تا بیابمت»

 

       پذیرفتم

       تا نصف النهار سبز عشق

       سینه بر خارای کبود

        برکشم و بیابم   

       ترانه ای که بوی تو دارد.

       با هودجی که رفت از خواب دارد

       می بینمت کنار دل

       که زلف  می دهی به شبنم و

       مرغان منقار کشیده ز شانه هات

       به جستجوی سپیده می رهند.

       تا بیابمت

       می دانم آن ستاره

       در زخم می نشیند و

       تاریک می کند

      روزانی که به رویا دارم.

 

  شاعر : زنده یاد سیروس رادمنش

 

حرف من این است : اتحاد

 

با سلام خدمت دوستان و همتباران گرامی

این روزها در سراسر خطه بختیاری همایش ها و جشنواره های متعدد برگزار می گردد. همایش شاهنامه خوانی طایفه ....، جشنواره طایفه .... و غیره و غیره .که اخبار برگزاری آنها در سایت سردیارون قابل مشاهده است. براستی چرا نباید تلاش شود تا با برپایی یک همایش بزرگ و شایسته حس اتحاد و همبستگی را در میان بختیاری تقویت کنیم! همایشی که هر طایفه میتواند با توجه به توانمندیهای فرهنگی وتجربه خود عهده دار بخشی از آن باشد.  همایشی بزرگ و قوی در سطح ملی وکاری کاملا" فرهنگی بی آنکه رنگ و بویی از سیاست و سیاست مدار در آن باشد. 

در واقع موضوع برپایی همایش های متعدد توسط طوایف مختلف کار را به جای رسانیده که بقول دوست گرامی آقای عباس بویری باید گفت : بختیاری، همایش یا نمایش !!!!!

براستی چرا  به جای اتحاد ویکی بودن،  هر  طایفه ای به دنبال بلندآوزای نام خود است ؟ چه اتفاقی افتاده که مردم ما این گونه شده اند؟

بنده نمی خواهم بگویم برگزاری این گونه جشنواره ها و همایش ها بد است . خیر! من چنین جسارتی به خود نمی دهم . اما می خواهم بگویم از مردمان تیزفهم و هشیار بختیاری انتظاری بیش از این است..... چرا آب به آسیاب دشمن بیندازیم. ما می بایست با وحدت و یکدلی خود مشتی محکم بر دهان کسانی بزنیم که همواره از اتحاد بختیاری ها در هراس بوده و هستند و از هر فرصتی برای تفرقه انداختن در میانمان استفاده می کنند.

اینان چه جنگ ها که میان هفت و چار راه نینداختند و از قِبل آن چه سودها که نبردند! و این گونه شد که در کتاب تاریخ بچه های ما از رشادتهای دلیران بختیاری در انقلاب مشروطه نامی برده نشد . آنانی که اگر نبودند و جان فشانی نمی کردند به جرات میتوانم بگویم هیچ گاه انقلاب مشروطه به پیروزی نمی رسید.

دوستان عزیز چه خوب است در این شرایط خاص که هویتمان از نظر فرهنگی و اجتماعی و حتی جغرافیایی مورد تهدید جدی قرار گرفته است بتوانیم انسجام خود را دوباره برقرار و حفظ کنیم تا بیش از این آسیب نبینیم.

                 مو و تو ار ز هفتیم ار ز چاریم          به اسم بختیاری سر دیاریم

بقول دوست گرانمایه جناب آقای جهانگیر محمودی:

شاهنامه که جایگاه برین درمیان مردم ایران زمین دارد و همچنین بخشی از زندگی بنیادی وپاره ای از دل مردم لرهای بختیاری است، نمی تواند خود با گرایش های تنگ و ناچیز قوم های خودگرا همسوباشد.زیرادرهیچ جای شاهنامه هیچ چیزی که این گرایش را برای قومی فراهم کند درمیان نیست.

پایه پیدایش قوم ما به ویژه از هنگام زیستن در قله های دست نایافتنی زاگرس نگاهبانی ازفرهنگ ملی و اصیل  سرزمین بزرگمان ایران است، نه قوم گرایی تنگ و بسته که برخی از افراد نادانسته بدان دچار گشته اند. به سخن دیگر گرچه پیوند های قومی یکی از بنیا دی ترین پیوندهاست ولی این قوم است که درباره هویتش برپایه وزن خویش می اندیشد و آنرا به گونه ای که خود می خواهد ودوست دارد ، برپایه جایگاه ها ، نیازهای زمان و دیگرخواسته ها، به مردم وبه خود می شناساند.تحقیقات انجام گرفته نشان دهنده این است که بختیاری ها ومجموعه لرها بادلایلی روشن پایه گذار فرمانروایی ساسانی بوده اند واین گمان نیز درمیان است که آنها فرمانروایی هخامنشی را نیز برپاکرده بودند. براین جایگاه باید گفت که بختیاری ها نمی توانند ونمی توانستند راهی بروندکه نشانگر یک قوم ناچیز خودگرایی است که تنها برای همذات پنداری روی به شاهنامه کرده اند. بلکه نگرش آنها نیز به شاهنامه پیوسته برپایه همان هدفی که شاهنامه را هستی بخشیده ، یعنی برابر خواهی وعدالت قومی ومهم تر از آن ایران خواهی درچهره صلح و دوری از ستم و خونریزی  است .

                 گر خرد ما را یاری کند          دوباره بختیاری سردیاری کند

 

نوروز

 

  بیارید این آتش زردشت

  بگیرد همان زند و اوستا بمشت

  نگه دارد این فال جشن سده

  همان فر نوروز و آتشکده

  همان اورمزد و مه و روز مهر

  بشوید به آب خرد جان و چهر

  کند تازه آیین لهراسبی

  بماند کین دین گشتاسبی

  (فردوسی طوسی)

نوروز داستان زیبایی است که در آن طبیعت، احساس، و جامعه هر سه دست اندرکارند. نو روز بخش از اصالت فرهنگي ماست، واين پايه، استوار بر سقف و ديوار فرهنگ كهن سال ما بوده كه، هويت سرزمين وريشه فرهنگي ما پراکنده نشده است.  و برای پایدار ماندش همت فرزندان هوشيار ایران زمین  در پاسداري فرهنگي آن را مي طلبد وبس !

                نو روز روح شادي وشوق شگفتن است

                                     روييدن ودميدن و از عشق گفتن است

 به قول دکتر شریعتی:

ملت، مجموعه پیوسته نسل های متوالی بسیار است، اما زمان این تیغ بیرحم، پیوند نسل ها را قطع می کند، میان ما و گذشتگانمان، آنها که روح جامعه ما و ملت ما را ساخته اند، قرن های تهی ما را از آنان جدا ساخته اند و تنها سنت ها هستند که پنهان از چشم جلاد زمان، ما را از دره هولناک زمان گذر می دهند و با گذشتگانمان و با گذشته هایمان آشنا می سازند. در چهره مقدس این سنت هاست که ما حضور آنان را در زمان خویش، کنارخویش و در«خود خویش» احساس می کنیم حضور خود را در میان آنان می بینیم و جشن نوروز یکی از استوارترین و زیباترین سنت هاست. در آن هنگام که مراسم نوروز را به پا می داریم، گویی خود را در همه نورزهایی که هر ساله در این سرزمین بر پا می کرده اند، حاضر می یابیم و در این حال صحنه های تاریک و روشن و صفحات سیاه و سفید تاریخ ملت کهن ما در برابر دیدگانمان ورق می خورد، رژه می رود. ایمان به اینکه نوروز را ملت ما هر ساله در این سرزمین بر پا می داشته است، این اندیشه های پر هیجان را در مغز مان بیدار می کند که: آری هر ساله حتی همان سالی که اسکندر چهره این خاک را به خون ملت ما رنگین کرده بود، در کنار شعله های مهیبی که از تخت جمشید زبانه می کشید همانجا همان وقت، مردم مصیبت زده ما نوروز را جدی تر و با ایمان سرخ رنگ، خیمه بر افراشته بودند.

نوروز در این سال ها و در همه سال های همانندش شادی یی این چنین بوده است عیاشی و«بی خودی» نبوده است. اعلام ماندن و ادامه داشتن و بودن این ملت بوده و نشانه پیوند با گذشته ای که زمان و حوادث ویران کننده زمان همواره در گسستن آن می کوشیده است.

 دوستان عزیز نوروزتان مبارک و امید که بر سر سفره هفت سین یاد کنیم  عزیزانی را که دیگر در بین ما نیستند . بخصوص دوستان گران قدری  که جان خود را که در راه سربلندی و آزادی ایران زمین فدا کردند .

             همه ساله بخت تو پيروز باد        شبان سيه بر تو نوروز باد 


 

پونه ها

      

        پونه ها

      در رخصت عجول نسیم رود

        ایل را

      تعظیم می کنند

      به هنگامی که

      عبوری مغشوش

      گله های ساکت ماهی را

      در امتداد سرد گُدار

       می راند.

      چاله را

       هیمه

      بیشتر باید

      من تا سحر

      از کتری سیاه

      چای می نوشم

      و اشکفت ها را

      از یاریار

       لبریز می کنم

 

  شاعر: مرحوم قدرت ا... کیانی  

« هوا را از من بگير، خنده‌ات را نه »

 

     نان را از من بگیر، اگر می خواهی

     هوا را از من بگیر، اما

     خنده ات را نه.

     گل سرخ را از من مگیر

     سوسنی را که می کاری،

     آبی را که به ناگاه

     در شادی تو سر ریز میکند،

     موجی ناگهانی از نقره را

     که در تو می زاید.

      از پس نبردی سخت باز می گردم

     با چشمانی خسته

     که دنیا را دیده است

     بی هیچ دگرگونی،

     اما خنده ات که رها می شود

     و پرواز کنان در آسمان مرا می جوید

     تمامی درهای زندگی را

     به رویم می گشاید.

      عشق من ، خنده ی تو

     در تاریکترین لحظه ها می شکفد

     و اگر دیدی، به ناگاه

     خون من بر سنگفرش خیابان جاری ست،

     بخند، زیرا خنده ی تو

     برای دستان من

     شمشیری است آخته.

      خنده ی تو، در پائیز

      در کنار دریا

      موج کف آلوده اش را

      باید بر فراز،

     و در بهاران، عشق من،

     خنده ات را می خواهم

     چون گلی که در انتظارش بودم،

     گل آبی، گل سرخ

     کشورم که مرا می خواند.

      بخند بر شب

     بر روز، بر ماه،

     بخند بر پیچاپیچ

     خیابان های جزیره، بر این پسر بچه ی کمرو

     که دوستت دارد،

     اما آنگاه که چشم می گشایم و می بندم،

     آنگاه که پاهایم می روند و باز می گردند،

     نان را، هوا را،

     روشنی را، بهار را،

     از من بگیر

     اما خنده ات را هرگز

     تا چشم از دنیا نبندم.

 

   از مجموعه شعر «هوا را از من بگير، خنده‌ات را نه» پابلو نرودا  - ترجمه احمد پوري

به یاد آن همه خوبان که عاشقانه سفر کردند

 

  همه گویند بهار آمده است

  و به هنگام بهار

  باز می رقصد و می رقصد برگ

  باز می تابد و می تابد گل همچو چراغ

   باز می گرید ابر

  باز می خندد باغ

 

   خدايا ! تو را به خاطر تمامي اميدهاي كه در نا اميديم به تو داشتم و بي منت و بزرگوارانه عطايم كردي شكر گزارم.

خداوندا ! به من توانايي عطا كن تا هر صبح كه خورشيد طلوع مي كند ، اميد زندگي در من بارور شود.

خدايا ! به من توانايي عطا كن تا به خوشبختي هاي كوتاه مدت و مصيبت هاي بي پايان نينديشم و تنها به آفرينش زيباي تو فكر كنم و همه لحظات باقي مانده عمرم را از آن سرشار سازم.

خدايا ! به من توانايي عطا كن تا همواره به تو پروردگار مهربان هستي بينديشم و هرگز از رحمت تو غافل نباشم.

 

سال خوب و خوشی را برای تمامی دوستان گرامی آرزومندم .

 

آذر

      

       امروز شانزده آذر است

        اما

       «پرنده ها به جستجوی جانب آبی نرفته اند

       و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است»

       هوایی نیست

       صدایی نیست

       و هرچه می بینم

       سکوت است و سکون

       به خود می گویم

       درآ از خویش !!

       چرا که فروغ گفته است :

       تنفس هوای مانده ملولم می کند!!!!

            آری

            آری

       « تنفس هوای مانده ملولم می کند»

               و

       «پرنده ای که مرده بود به من پند داد

       پرواز را به خاطر بسپارم »

             چون

       «پرنده مردنی است »

 

 (مطالبی که در گیومه قید شده از اشعار شادروان فروغ فرخزاد می باشد). 

 

شجاعت اخلاقی حکم می‌کند اندکی هشیار باشیم

    

     هر غلطی که دلت خواست ... آزادی
      زندگی همین است
     پریدن از روی جوی آب
     و بعد فراموشی بستن بند کفش
     و دروغ گفتن به پروانه باز بی کتابی
     که سواد خواندن رویای پیله را ندارد
      عرض می کنم
      زندگی همین است
     او که بیش از دیگران
      رازهایش را به گور می برد
     زندگی ها خواهد کرد
     هوا که تاریک می شود
     به آن اوایل شب می گویند
     روز هم همین است
     هوا که روشن می شود
      حتما اوایل صبح است
     ما لا به لای ورق خوردن همین واژه هاست
     که از راز آن کتاب سربسته خواهیم گذشت
     چه معنی دارد
      مزاحم مهتابی ترین بوسه های باد و بنفشه می شویم
      وزیدن وظیفه ی باد است
      علاقه عادت آدمی
     زندگی همین است
      کنار همین کم و بسیار هر چه هست خوب است
     ورنه باید به یادآوری
     از روی چند جوی تشنه گذشته ای
      تو .... تو که بند کفشت باز است هنوز... 

           «سید علی صالحی»

دیروز که فرصتی دست داد تا به دور از هیاهوی کار و درس  توی این فضای مجازی سیر و سفری داشته باشم به خبری برخوردم که نگرانم کرد. و اون خبر بیماری شاعر خوب سرزمینمون سید علی صالحی بود.که امیدوارم به لطف خدا و به زودی زود سلامتیش رو دوباره به دست بیاره .  دوستان شما هم دعا کنید.

صالحی در 1 فروردین 1334 در روستای مَرغاب از توابع شهرستان ایذه به دنیا آمد. واولین شعرهای او در سال 1350 در مجله محلی نفت به چاپ رسید. در سال های 53 تا 54 به همراه چند نفر از شاعران هم نسل خود همچون سیروس رادمنش ، هرمز علی پور و .... جریان (موج ناب) را در شعر سپید پی ریزی کردند. ولی در سال 57 صالحی از گروه (موج ناب ) فاصله گرفت . او در این باره گفت « حس می کردم همه ما شاعران موج ناب داریم شبیه هم می شویم و........»

صالحی در سال 1363 با نقض تقطیع سنتی و سطر بندی کلاسیک در شعر سپید، پیشنهاد « تقطیع هموار و مدرن » را مطرح کرد. وسرانجام موفق شد این روش تقطیع را همگیر کند .و یک سال بعد (جنبش شعر گفتار ) را با ساده کردن زبان شعر معرفی کرد که با آغاز دهه هفتاد به جریانی قابل قبول در شعر فارسی تبدیل شد.

و اما ادامه خبری که دیروز خواندم این بود که استاد جایزه‌ی داوران شعر نیما را نپذیرفتند .اجازه دهید عینا" به نقل از آفتاب مابقی وقایع را بنویسم:

اگر عادت کرده‌ایم به گفت‌و گویی درباره شعر و کم و کیف آن؛ این‌بار سیدعالی صالحی موضوعی تازه را برای گفتگو انتخاب می‌کند، تجربه‌های او از مرگ و لحظاتی که رو به پایان هستی می‌رود حتی اگر در نیمه‌ی راه تقدیر این باشد که بازگردی و هنوز ادامه بدهی. با صالحی از روند درمان و مدارا سخن به میان رفت و از جایزه‌ای که قبول نکرد . جایزه صالحی که بنا نشده؛ تعطیل شد آن‌هم به درخواست خودش. 

هفتة نخست مهرماه امسال، مراسم جایزه نیما در تهران برگزار شد. مجموعه شعر «انیس..» کتاب برگزیدة داوران بود، اما سیدعلی صالحی در این مراسم حاضر نشد و جایزه را نپذیرفت. از قول ایشان یادآوری شد که صالحی هیچ جایزه‌ای را ـ در وطن ـ و در این شرایط نمی‌پذیرد.

برای خواندن مابقی مطلب بر روی گزینه (ادامه مطلب) کلیک کنید 

ادامه نوشته

مقدس شعر ناخوانده - شاعر: شراره آتیش

 

      قلم سنگین ز افکارم

      بتازد روی کاغذهای بیدارم

      و اشعارم شود دشنه

      که تا شاید

      قلم بر صورت کاغذ خراشی را بیانگارد

      و می خواهم سوالی باشد از شب بو:

      چرا اعدام مریم ها

      به یاد این اقاقیها نمی آید؟

      چرا جغدی شود سلطان این جنگل؟

      چرا شبها قناری روی ویرانه سرود مرگ می خواند؟

      چرا فرهاد در زندان

      ز آن شیرینی یارش دگر چیزی نمی داند؟

      چرا خفاش از منقار گنجشکان غذا و دانه می گیرد؟

      چرا قربانی کرکس به زیر آب می میرد؟

       چکد اشکی به روی کاغذی زخمی

      به روی گور آن ابیات جا مانده

      و چشمان تو می خواند:

        مقدس شعر ناخوانده

 

مشاعره زیبای مصدق و مرحوم فروغ فرخزاد

 

 " حمید مصدق خرداد 1343"

تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

 

  " جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق"

من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...

و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

 

نوروز

 

     درودی به گرمی مهر سپهر                          به نوروز این جشن شادی و مهر

     که در سینه ها شوری انگیخته است             می عشق در جام دل ریخته است

     گشوده نشد بر کسی راز آن                        چو باشد در اسطوره آغاز آن

     غرور و هویت به ایران دهد                         زمین و زمان را ز نو جان دهد

                                                                                   «توران شهریاری»

 

امیدوارم بهار امسال بهاری نو برای تاریخ ملت ما باشد. و در این سالی که در پیش روی داریم ظلم و رنج از کشور اهورایمان رخت بربندد. و فرهنگ غنی ملتمان در کنار سخت کوشی ملی ، خوشبختی مادی و معنوی را بر زندگی مردمان پاک ایران زمین حاکم سازد.

بهار امسال را در حالی آغاز می کنیم که دوستان عزیزی در بینمان نیستند. دوستانی که گرچه حضور ندارند اما یاد و خاطره دلاوریهاشان در قلب و وجود ملت ایران حک گردیده است.

امسال بر سر سفره هفت سین همگی دست به دعا برآریم و ازخدای بی همتا بخواهیم که روح بزرگ این دلاوران وطن را قرین رحمت و آمرزش خود قرار دهد .

 

     شاید

          بهار نام گل سرخ کوهساران بود

                   که ناشکفته در اندوه دشت مدفون گشت

 

 

برخورد بين مکوندي ها و قشقايي ها

 

با عرض سلامت خدمت همه دوستان عزیز وبلاگ بُن آسیاب و پوزش به دلیل دیر به دیر آپ شدن این وبلاگ ، که امیدوارم دوستان عزیز با بزرگواری خود این کم کاری را به دلیل پُر کاریهای دیگر بنده در امورمختلف بر من ببخشا یند.

 در این پُست قصد دارم مطلبی را از کتاب آقای آرمین در خصوص برخورد بین مکوندی ها و قشقایی ها  البته به طور مختصر شده بنگارم. که  امید است مورد توجه دوستان عزیز (بخصوص مکوندی های گرامی ) قرار گیرد . 

 در تاريخ 30 آذرماه سال 1257 شمسي برابر با ژوئيه 1879 ميلادي و در زمان وزارت ميرزا حسين خان سپهسالار بخشي از طايفه مکوند که در محدوده طوف سفيد (هفتکل) و گَزين استقرار داشتند مورد حمله عده اي از طايفه کشکولي قشقائي قرار گرفتند و احشام و اموال آن ها توسط طايفه کشکولي قشقائي غارت گرديد.آن ها به خاطر اين که از طرف حکومت به ياغي گري متهم نگردند به تلگراف خانه  شوشتر مراجعه و متحصن گرديده و از صدراعظم ميرزا حسين خان سپهسالار دادخواهي و تظلم نمودند. ميرزا حسين خان سپهسالار(چون در آن زمان شوشتر جزء حکومت فارس و بخشي از حکومت فرهاد ميرزا معتمد الدوله پسر هفتم عباس ميرزا بود) در تاريخ اسفند ماه 1257 شمسي تلگرافي در خصوص مکوندي ها مخابره نموده و فرهاد ميرزا هم جواب مخابره کرد.  که با مطالعه  اين دو تلگراف (هر دو تحت شماره 328 و327-5  در سازمان اسناد ملي ثبت است . ) بي توجهي و کينه توزي حاکم فارس نسبت به حسين قلي خان و مکوندي ها کاملا مشهود است . و اين چنين بدبيني ها و کينه توزي ها هميشگي بود. که سرانجام تير زهر آگينشان به هدف نشست و طومار عمر حسين قلي خان ايلخاني را طبق دستور ناصرالدين شاه و با اجراي ماهرانه مسعود ميرزا ظل السلطان در هم نورديد. و او را با وجود خدماتي که به قاجارها نموده بود در روز يک شنبه 21 آبان ماه 1261 خورشيدي برابر با 12 نوامبر سال 1882 همراه با  پسرانش را به زندان انداختند.

جريان برخورد طايفه کشکولي با مکوندي ها بنا به دست نوشته شاد روان ملا محمد حسن کرمي که در آرشيو اين جانب موجود است و در سال 1268خورشيد يعني 11 سال بعد از واقعه نوشته شده  است بیان می کند که در مدتی که حسين قلي خان ايلخاني در طهران بود دو حمله از طرف قشقاييها به بختياري ها صورت گرفت . اول آن که پاره اي از راهزنان کشکولي قشقايي به دستور فرهاد ميرزا فرمان فرما والي فارس و خانلرميرزا احتشام الدوله حاکم بهبهان به طايفه مکوند در جنوب بختياري حمله برده ودر منطقه طوف سفيد (هفتکل) و روستاي گزين دست به کشتار و تاراج اموال مردم زدند. و چون حمله بسيار ناگهاني و غيره منتظره بود مکوندي ها نتوانستند مقاومت و ايستادگي نمايند و کشکولي ها بعد از کشتن دو زن و يک کودک و سه مرد که همه از تيره کپن بور مکوند بودند با غارت اموال و رمه هاي مکوندي ها از راه گرگري قلندري اقدام به عقب نشيني به سوي محل گرمسيرات شمال جناوه (گناوه) در منطقه ميشون نمودند. ضمن عمليات دو نفر از آنها کشته و يک نفر از آن ها به نام محمد نره اي زخمي و به اسارت بختياري ها درآمد. که او را تحويل حاکم شوشتر دادند. و به عنوان سند سرقت کشکولي ها معرفي نمودند. دوم آن که هم زمان با اين حمله در جنوب بختياري عده ديگري به سرپرستي خداکرم خان و حسين خان و داراب خان قشقايي به بخش شرقي بختياري حمله و در روستاهاي مال خليفه، کلواري، دِه نِکلي وسندگان اقدام به غارت و چپاول اموال نمودند . وبعد ازتاراج اموال مردم از راه سميرم و ماوراء دنا به سمت ييلاق خود مي روند .

 محمد حسن کرمي در دست نويس خود در صفحه 28 مي نويسد  ايلخاني از غارت مکوندي ها توسط ترکان قشقايي زياد ناراحت نبود زيرا اين دو گروه از طايفه جانکي از طرفداران هميشگي خاندان محمد تقي خان (ايلخان معدوم شده چهارلنگ) بودند و نمي توانستند او را فراموش کنند. و چندان هم از حسين قلي خان ايلخاني  حساب نمي بردند. بعد از بازگشت خان از تهران او هيچ کوششي براي استرداد اموال مکوندي ها به عمل نياورد . لذا آنها  براي باز پس گيري اموال خود ابتدا به حاکم شوشتر متوسل شده و بعد از آن به محمد حسين خان سپهسالار مراجعه نمودند. ولي به علت مخالفت حاکم فارس هیچ کاری جهت پس گرفتن اموالشان انجام نشد.  لذا آنان پس بعد از کنکاش در طوف سفيد (هفتکل) تصميم به دستبرد زدن به طايفه کشکولي در ميشان و صفدربگ در قشلاق کشکوليها گرفتند.

لطفا با کلیک بر روی گزینه ادامه مطلب مابقی نوشته را مطالعه فرمایید.

ادامه نوشته

گریزگاه - ماندانا زندیان

    

      گریزگاهی می جویم

     پیش تو

     از خویش

     گریزگاهی برای این دست های خالی از صلح

     تا به ترس های من

     خیره نشوند.

      عصر من

     عصر خشم است و انتقام

     عصر حزب های از هم پاشیده ای

     که آرمان های بی رمقشان

     با خاطرات اعدامیان بی کفن

     در خاک فرو می رود،

     تا ما در هوای آزاد

     به تماشای استبداد بنشینیم.

     عصر من

     عصر تهی دستی ست

     و از شهرزاد قصه گو شنیده است

     هزار و یک شب هم که چشم هایش را ببندد

     هیچ شاهزاده ای

     سراغ پیشانی اش را نمی گیرد.

     گریزگاهی می خواهم

     پیش تو

     از این عصر

     تا به یاد نیاورم

     جهان، جوان نمی شود

     و من به گذشته بر نمی گردم

     و تو،

     که تمام چشم های دنیا را به ما بخشیدی

     و هیچ وقت دیده نشدی،

     یک روز خسته می شوی

     و دستِ حادثه را نمی گیری.

      گریزگاهی می جویم

     تا باور کنم

     هر پروانه ای از مرگ رهایی یابد

     جهان خوشرنگ تر خواهد شد.»

 

     کبکی از سرزمین زیبای بختیاری

          

به بهانه اولین سالگرد درگذشت سیروس رادمنش (شاعر توانای موج ناب)

 

     در تو خانه می گیرم ابر 

     با آذرخشی از سینه ام 

     تا بی نام تر از همیشه 

     سفر کنم.

      «سیروس رادمنش»

 در روزی که پُر بود از هوایی غریب از میانمان پَر کشید و رفت. و امروز یک سال از پرواز آسمانیش می گذرد

اویی که با غزل های عاشقانه سر بلند کرد. و با مثنوی عارفانه زیست. و  با ناگفته هایش آرام به ابدیت پیوست!!

 

     تو در دهان شعر می مانی

     و مرگ به خود بنازد

     که بر زبان ها حرارتی گرفته و

     چه جانبی زیباتر

    از تو یا چون شما می بیند

     کلمه.

     با خواب خود به هفتگل

     بال های تو منتشر به دنیا شد

     اگر چه پیش از این می دیدی

     نام تو را که می تکانم

     زمین به آسمان شبیه تر است

     چشم هایم که چشمه می شود.

         «هرمز علیپور»

 

يادهاى آبى روشن- شعری از نادیا انجمن

    

      ايا تبعيديان كوه گمنامى

     اى گوهران نام‌هاتان خفته در مرداب خاموشى

     اى محو گشته يادهاتان، يادهاى آبى روشن

     به ذهن موج گل آلود درياى فراموشى

     زلال جارى انديشه‌هاتان كو

     كدامين دست غارتگر به يغما برد تنديس طلاى ناب روياتان

     درين توفان ظلمت‌زا

     كجا شد زورق سيمين آرامش نشان ماه پيماتان

     پس از اين زمهرير مرگ‌زا

     دريا اگر آرام گيرد

     ابر اگر خالی كند از عقده‌ها دل

     دختر مهتاب اگر مهر آورد، لبخند بخشد

     كوه اگر دل نرم سازد، سبزه آرد

     بارور گردد

     يكى از نام‌هاتان، بر فراز قله‌ها

     خورشيد خواهد شد

     طلوع يادهاتان

     يادهاى آبى روشن

     به چشم ماهيان خسته از سيلاب و

     از باران ظلمت‌ها هراسان

     جلوه اميد خواهد شد

     ايا تبعيديان كوه گمنامى

     ***

     نيست شوقى كه زبان باز كنم

 

     نيست شوقى كه زبان باز كنم، از چه بخوانم

     من كه منفور زمانم، چه بخوانم چه نخوانم

     چه بگويم سخن از شهد، كه زهر است به كامم

     واى از مشت ستمگر كه بكوبيده دهانم

     نيست غمخوار مرا در همه دنيا كه بنازم

     چه بگريم، چه بخندم، چه بميرم، چه بمانم

     من و اين كنج اسارت، غم ناكامى و حسرت

     كه عبث زاده‌ام و مهر ببايد به دهانم

     دانم اى دل كه بهاران بود و موسم عشرت

     من پر بسته چه سازم كه پريدن نتوانم

     گرچه ديرى است خموشم، نرود نغمه زيادم

     زان كه هر لحظه به نجوا سخن از دل برهانم

     ياد آن روز گرامى كه قفس را بشكافم

     سر برون آرم از اين عزلت و مستانه بخوانم

تا آزادی ! شعری از کریم زیاّنی

 

مسافر پرسید: " تا آزادی چقدر راه است؟"

پاسخ شنید:

          " هزار میدان شهادت!"

مسافر پرسید:

          "شهادت چه می طلبد؟"

          "هزار حلاّج، مـرد!"

          " حلاّج چه حال است؟"

          " هزار دل، عاشقی!"

          "ره توشه چه باید؟"

          "هزار جان، طلب !"

مسافر زیر لب تکرار کرد:

          "هزار جان، طلب، هزار دل، عاشقی، هزار حلاّج، مـرد، هزار میدان شهادت ... "

و باز پرسید:

          " ... و چون رسیدی؟"

پیر گفت:

          " و اگر رسیدی، آزاد شدی! "

 اگــر . . ؟

چه می‌شد اگـر...


 ... به جای يک چهره اخم،


 يک خوشه لبخند؛


 ... به جای يک داغِ سيلی،


 يک حرير نوازش؛


 ... به جای يک گلو بغض،


 يک نغمه؛


 ... به جای يک فرياد خشم،


 يک هلهله شادی؛


 ... به جای يک طومار بی‌حرمتی،


 يک دوستت دارم؛


... به جای يک چماق،

          یک شاخه زیتون؛

 ... به جای يک گلوله آتشين،


     يک گلِ سرخ؛


 ... به جای يک دوزخ دشمنی،


     يک باغ، دوستی


 ... به جای يک رگبار گلوله،


     يک دسته گل؛


 و . . . به جای يک بمباران،


     يک رنگين کمان


              نثار يکدگر می‌کرديم؟


 . . . چه می‌شد؟

 

بالهای استعاری- شعری از شادروان دکتر قیصر امین پور

 

     خسته ام از آرزوها، آرزوهای شعاری

     شوق پرواز مجازی، بال های استعاری

     لحظه های کاغذی را روز و شب تکرار کردن

     خاطرات بایگانی ، زندگی های اداری

     آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین

     سقف های سرد و سنگین ، آسمان های اجاری

     با نگاهی سرشکسته، چشم هایی پینه بسته

     خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری

     صندلی های خمیده، میزهای صف کشیده

     خنده های لب پریده، گریه های اختیاری

     عصر جدول های خالی ، پارک های این حوالی

     پرسه های بی خیالی ، نیمکت های خماری

     سرنوشت روزها را روی هم سنجاق کردم:

     شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری

     عاقبت پرونده ام را با غبار آرزوها

     خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری

     روی میز خالی من ، صفحه باز حوادث

     در ستون تسلیت ها نامی از ما یادگاری

     اسفند 72

 

شعری از زنده یاد سیروس رادمنش

                                                

         آنجا که می آموزی

        از تپش ها ی کوتاهت

        دل دیوار

        فرو می ریزد

        از ماسوله
 
        تا بُن آسیاب

        اسبی به تاخت

        راه فروردین می گیرد


        «سیروس رادمنش 1354»

         روستای بُن آسیاب 1387

         محل تولد سیروس

        

         « به ياد سيروس  »

            شعر۱)    

        آمد سوار،
        بي زاد ره
        آسيمه سر ،پريشان
        _با خويش در ستيز_
        خشمي در نگاهش
        _ تا ژرفاي دره ها_ و_
        فراز گريوه ها….
        او بود و اسب او
        _آزرده ا ز لگا م_
        …
        بر شانه اش كشيد تفنگ و
        دستي به ماشه برد…چكاند
        رم كرد اسب او _و_
        غريوش ،
        پيچيد در كمر
        پايان مرد بود.
        پايان؟!
        ….
        فرداييان ( كودكان نو آموز اين ديار)
        در طرح هاي ساده خود بر چكاد كوه
        نقش ترا (مزار شريفت) نشانه كنند _ هشتمين نشان _
        در شهر هفتكل

             شعر  ۲)

        غزل های نابت
        چو ان خوشه نورس گندم دیممان

        _در هنگامه رقص و اواز_
        باران و
        باد بهاری
        مدهوشمان کرد
        هنوز برای نگاه عسل بارت
        در پشت تپه های ارغوانی
        به چله نشسته ایم
        ای غزال گریز پا

    (محمد- ارديبهشت 88)

 

اگر می توانستم

                شادروان دکتر قیصر امین پور                                            

     اگر داغ رسم قدیم شقایق نبود

      اگر دفتر خاطرات طراوت

     پر از رد پای دقایق نبود

     اگر عادت عابران بی خیالی نبود

     اگر گوش سنگین این کوچه ها

     فقط یک نفس می توانست

     طنین عبوری نسیمانه را

                                       به خاطر سپارد

     اگر آسمان می توانست یکریز

     شبی چشم های درشت تو را جای شبنم ببارد

     اگر رد پای نگاه تو را

                                 باد و باران

     از این کوچه ها آب و جارو نمی کرد

     اگر قلک کودکی لحظه ها را پس انداز می کرد

     اگر آسمان سفره هفت رنگ دلش را

                                      برای کسی باز می کرد

     و می شد به رسم امانت

     گلی را به دست زمین بسپریم

     و از آسمان پس بگیریم

     اگر خاک کافر نبود

     و روی حقیقت نمی ریخت

     اگر ساعت آسمان دور باطل نمی زد

     اگر کوه ها کر نبودند

     اگر آب ها تر نبودند

     اگر باد می ایستاد

     اگر حرف های دلم بی اگر بود

     اگر فرصت چشم من بیشتر بود

     اگر می توانستم از خاک

                      یک دسته لبخند پرپر بچینم

     تو را می توانستم ای دور

                                            از دور

        یک بار دیگر ببینم.

        بهمن 72- قیصر امین پور

 

مرید میر قائد

 

                  ای پونه کوهسار

                  ای یار، ای یار

                  آستاره و ماهپاره

                   دمید به ره پار

                  وقت است

                  از این غربت خاموش تبارم

                  یکباره به اقلیم شقایق

                   بکنیم بار

                  هی جار....

                    شادروان مرید میر قائد

      در این پُست قصد دارم از شاعر توانایی قوم بختیاری شادروان مرید میر قائد بنویسم . او در خصوص شعر و شاعری می گوید:

من عقیده دارم کار شاعر شبیه به کار زنبور به نوعی تولید و تهیه عسل است و اگر حاصل کار برای مردم شهد و شیرین نباشد، صرفا شاعر بودن وزنبور بودن چه اهمیت دارد؟باور کنید کسی که به حقیقت شعر رسیده باشد، واقعیت های دیگر را هم برای آن می خواهد. مردم و تاریخ را نباید از شعر حذف کرد. هنر شاعری ، تنها خلق ارزش های کلامی ، ابداع عناصر مجرد شعری و شعر برای شعر نیست. این ها فقط وجهی از صور و اسباب در هنر شاعری هستند. چسبیدن شاعر به این لایه از شعر، یعنی گریز آبرومندانه از تعهد و مسئولیت اجتماعی شعر است. دو شعر « هزار ویک » و «کوچ» من از شعرهای دیگرم متفاوت ترند. زیرا دارای پاره ای واژگان و اصطلاحات بومی به گویش بختیاری هستند. کاربرد نام ها و واژه ها و اصطلاحات گویشی – بومی در شعر فارسی اگر به جا و به درستی در تلفیق با ساختار کلامی و بیان شعر صورت گرفته باشد مسلما نه فقط تداعی کننده معانی حسی تر و وسیعتر می شود، که به زبان فارسی نیز عنا می بخشد و هماره تغذیه زبان فارسی از واژگان و اصطلاحات فرهنگ بومی از دیرباز هم معمول و مرسوم بوده است .

شعر «کوچ» اندوهی است از بی کسی در پی (مال کنون) . شما می دانید که از صفات نیک بختیاری ، مهمان نوازی و یکی از خصوصیات آنان ، کنجکاوی و علاقه به پیدا کردن رشته آشنای و یافتن سرنخ خویشاوندی در دیگران است. روی همین علاقه، در قلمرو ایل، هر غریبه و رهگذری که از راه برسد از سوی بختیاری، همیشه و قدم به قدم با این  سوال روبرو است که :

-         چه کسی

-         کم به خدمت رسیدم؟!

-         هی هالو، چه کسی ؟

اغلب این پرس و جوها برای رهگذر ملال آور می شود. ولی شوق بختیاری برای رسیدن به پیوند عاطفی تا حد سماجت ادامه دارد.

شعر مذکور از جایی آغاز شده که خانوارهای عشایر، اکنون در کوچ پاییزه، سرزمین نعمت و فراوانی یعنی ییلاق را رها کرده اند و از مدت ها پیش در راه بازگشت به سوی گرمسیر هستند. در ییلاق، حالا زندگی از تپش و جوشش افتاده است . و همه ی نواحی  و منزلگاه های آن، خلوت و خاموش و خالی از عشایر است . به طوری که یک نفــر حتی در آن باقــی نمانده اســت تا از یک غریبه و یا رهــگذر سوال کند : چــه کســی؟ مضمون شعر، به گسستن پیوندها و زوال رابطه های انسانی، در جوامع شعری و عشایر امروز نظر دارد.

             «کوچ»

      چاله های بی تش ودی

     وارگه ها

     بی پر و می

     برف زرده

     گره از تنهایی

     کرده از بغض اش ، باز

     جغ زنگوله

     گله

     عوعو سگ

     ازشتاب و هی هی –

     خستگی را زده پی.

     ...

     بر فراز چل و سنگ

     همنوایی نکنید

     با کوکو ونگ

     طافه طافه بزنیم از کوه

     بنگ!

     صف مالا رفتند-

     کوچ کردند

     به ییلاق غروب

     هیچ کس نیست بگوید

     چه کسی؟

 شعر « هزار ویک » با زمینه ای تراژیک حاکی از باورها و اعتقادات بومی به موضوع صید و صیادی است.پدر بزرگ من به نام (ملا باز علی) در واقع، تقریبا 140  سال پیش از این به هنگام شکار ، روزی با چنین واقعه شومی مواجه گردید. او، در میان جمعی از خویشان و بستگان خود، میرزا و مکتب دار عشایر بود.به روایت پدرم و بزرگان فامیل، پدر بزرگ در عین حال، صیادی ماهر و بی مانند هم بود. تا آن زمان تعداد بی شمار شکار کوهی صید کرده بود. می گفتند:

ادامه نوشته

فصل درنگ عاطفه

 

         می آید

         آرام آرام

         با دامنی پُر از شکوفه

         از لابه لای جنگل وحشی

         وقلب باغچه ها

         از خیالش مالامال

         بهار!

          فصل درنگ عاطفه

         در کوچه باغ

         تنهایست!

 

بهار

 

تا ساعتی دیگر بهار مهمان تمام خانه های شهر می شود. تمام خانه های شهر، حتی خانه هایی که زمستان دیوارهای آن را به کناری هل داده است . و اهالیش سرما را تا بُن استخوان جا داده اند.

 این رسم بهار است که وقتی از راه می رسد باید راه را باز کنی تا عبور سبزش مجال اکنون را به چراگاه دیگری هدایت کند. جایی که مثل دیروز نیست وشاید هم مثل فردا نباشد. اما برای لحظه ای تو را بهاری می کند آنقدر که دلت می خواهد لباس های نو بپوشی و در مقابل آینه با خودت حرف بزنی و مثل حاجی فیروزها سیاه شوی و در چهارراههای بزرگ زیر نور چراغ راهنمایی بزنی زیر آواز و کمر خُرد شده ات را با بار زندگی بچرخانی ، بچرخانی تا سرگیجه پشت چشمانت بنشیند وهمه چیز معکوس در مقابلت رژه برود.

بهار آمده است باید امیدوار بود. این یک رسم قدیمی است یعنی هم بهار از روزهای بسیار دور طبیعت به ارث رسیده است و هم امیدواری در بهار سوغاتی است که از پدران بزرگان پدر بزرگانمان برای ما به یادگار مانده است .

و چقدر بهار خوب است . بهار در تمام خانه های شهر حضور دارد، تمام خانه های شهر. و تو چقدر دلت می خواهد که سیب بی تاب را از میان ظرف آب برداری و با همه وجودت گاز بزنی. بهار تازه از راه رسیده مبارک. بیا با من « یا مقلب القلوب و الابصار » بخوان و رو به آینه در جیوه های خشک شده اش بخندیم.

راستش را بخواهید دلم می خواست همین حالا آسمان یک دنیا باران بهاری روی سر تو گریه می کرد و تو چرخ می زدی لابه لای دانه هایش و خیس می شدی و با صدای بلند می خندیدی، می خندیدیم که بهار آمده و باران را به ما هدیه داده است .

سلام بهار ! حال همه ما خوب است . اما تو باور نکن

      و پرنده گفت:

     چه بویی

     چه آفتابی

     آه

     بهار آمده است

     پرنده از لب ایوان پرید

     مثل پیامی پرید و رفت

     پرنده کوچک بود

     پرنده فکر نمی کرد

     پرنده روزنامه نمی خواند

     پرنده قرض نداشت

     پرنده آدم ها را نمی شناخت

     پرنده روی هوا

     و در فراغ چراغ های خطر

     در ارتفاع بی خبری می پرید

     و لحظه های آبی را دیوانه وار تجربه می کرد

     پرنده،

     آه،

     فقط یک پرنده بود

           « فرخزاد»

« شعرتخت جمشيد ـ ثريا داوودي حموله »

 

     اسبان بي سوار

     به اندوه جهان برمي گردند

     آيا سهم تو از ماديان تاريخ

     دوباره يك شيهه خواهد بود؟

     سكوت مي كني و جهان تصوير ما را از آيينه ها برمي دارد

     و مرگ را به نشاني ما پست مي كند

     ما هنوز

     دموكراسي را از راست به چپ مي نويسيم

     كه رنج آب و علف را فراموش كنيم

     تا ساعت از صداي سين عقربه دارد

     و تقويم پر از خواب هاي سنگين ماست

     جهان به شكل گورهاي مجهول مي سوزد

     ماه با پيراهني پاره

     از ميان مردگان بي خاطره مي گذرد

     نه اسب نه اصل

     ما از آسمان افتاده ايم

     تنها گريه ها بر ويرانه ها ايستاده اند

     مگر چند خورشيد از گيسوان تو گذشته است؟

     اين همه قناري

     از زرد سالي ماست

     ما كه گلخند كودكان

     از پنجره هامان گريخت و

     نمرديم

     از آن همه بهار

     حرفي براي گريه نمانده

     يكي بيايد

     حروف نام ما را بر اين مقبره ها ميخ كند

     تاريخ خروس پيري ست

     كه نه صبح گنجشك را نعل كرده و

     نه عصر كلاغ را...

     مگر اسب هاي پير به كيفر تاريخ جوان شوند....

  

داستان کوتاه «خواب نیمروزی »کیارش مکوندی

 

    شهريور ماه تازه پشت سرگذاشته شده بود ولي به علت گرماي بيش ازحد درآن سال تابستان شانه به شانه پاييز پيش ميرفت. برزو در حالي كه طاق باز دراز كشيده بود مانند ديگر اهالي روستا سربه سوي آسمان براي ديدن اولين ابرهاي زندگي بخش بي تابي ميكرد. البته او خوب ميدانست كه براي چنين انتظاري زود است، ولي تلقين به تغيير فصل و اتمام گرما و همچنين آمدن باران هم او را خنك ميكرد و هم به او آرامش ميداد. هرچند كشاورزيشان ديم بود ولي زندگيشان ديمي نبود. شبهاي گرم تابستان (وحتي پاييز تابستاني اين شبها) پشت بام خانه (سر توو) بهترين جا براي خواب شبانه بود او سر به آسمان داشت و ستاره ها «واقعا"گويي تمام ستاره ها »را ديد ميزد ودر دل مي گفت: {ار بدونم كويكي تون استاره مونه} (1) چند لحظه بعد با خود گفت : {ار استاره اي داشته بوم} (2) وشبها با خيالهاي لطيف كه هيچ شباهتي با زندگي زمخت روزانه اش نداشت،با رقص نوراني ستاره ها در سكوتي آسماني ،در خوابي عميق فرو ميرفت. تنها برهم زننده اين سكوت يكي صداي پارس مقطع سگها در تاريكي بود و ديگري صداي خروپف دايمي پرويز.ابرام (ابراهيم) برادر كوچكتر عادت داشت كه وقتي رخت خواب ها را روي پشت بام (سر توو) پهن ميشد وهواي آزاد آنها را خنك كرده بود روي آنها غلت بزند و از خنكي مطبوع ملحفه ها لذت ببرد. او چون بد خواب بود كمتر اجازه داشت تا روي پشت بام بخوابد وبيشتر روي تخت سيمي توي حياط (منه حووش) مخوابيد.اما گاهي از فرصت استفاده ميكرد و وقتي كه دولچه (دول) آب را براي برادرانش بالا ميبرد همان بالا مي خوابيد (البته به علت بد خوابي و جلوگيري از سقوط بين برزو و پرويز می خوابید).ونتيجه اين خواب شبانه ،صبحی زود با دعوا ودخيل بود چون پرويز معترض از اين بود كه{ ابرام ديشب پر كمش لقه كرده} (3) و {پهلياشه سيلا كرده بي} (4). استيل ابرام هم درآن لحظه كه در خواب بود مانند بالريني بود كه رقص شاخه هاي شكسته را نمايش ميداد.

اما ظهرها وضع فرق ميكرد چون نه خبري از خنكاي شبانه بود و نه آسمان پر ستاره و از همه مهمتر كسي جرات نگاه كردن به آسمان را نداشت!! زيرا خورشيد چنان بي مهابا مي تابيد كه انگار پنج خورشيد در حال تابيدن است تابشي كه استخوانهاي آن مردم را نيز برشته بود.در آن اوضاع دروازه استراحتگاه نيم روزي و البته ايده آلي بود.با توجه به نوع ساختمان دروازه و دريچه هاي كوچك تعبيه شده روي ديوارهاي آن (در دوسمت ديوار روبروي يكديگر)اگر بادي هر چند اندك در جريان بود ايجاد كوران ميكرد و اهالي روستا ابتكار بخرج داده وبا قرار دادن خار و خاشاك خيس درون دريچه ها سعی در خنك کردن باد داشتند.

برزو در حالي كه مقداري (بقول خودش پوشاله)براي قراردادن در دريچه ها جمع كرده بود رو به پرويز كرد و گفت: {هوي پرويز يكم اوو بريز منه دول بيار}(5).برزو بعد از جاسازي خاشاك درون در يچه ها مقداري آب روي آنها پاشيد و با فيگوري خاص گفت: {يونم سي يو- كولر اووي آ برزو} (6) ودر حالي كه به پشت دراز كشيده بود دستها و پاهايش را به اندازه اي باز كرد تا به نقاط غير قابل دسترس هم هوا برسد.

وزيدن باد هم مزيت داشت و هم دردسر اگر باد تند مي وزيد آب خاشاك سريع خشك مشد و ميبايست مجددا" خيس گردند كه اين آب پاشي با رخوت چرت ظهرانه جور نبود و اگر هم باد كم بود ويا اصلا" نمي وزيد، كولر اووي آ برزو بدرد آب هم نميخورد. كلا" تابستان گذشته باد آنچناني با خود نداشت.

از آن طرف پرويز كه به علت دراز كشيدن برزو جلوي دريچه ها از اندك هواي جاري نيز بي نصيب بود حسابي شاكي شده بود وبراي اين كه خيلي هم به برزو خوش نگذرد سعي در شكستن سكوت داشت و دنبال بهانه اي مرتبط با وضع موجود بود تا شكستن سكوت را توجيح كند، و گفت: {يادته سي باد زيدن خرمنا هم يا باد نبي يا بادس چپ بي} (7) ودر حالي كه سعي ميكرد در همان حالت دراز كشده آرنج دست چپش را نگاه كند ادامه داد:{ يادته عاموم جونبخش عصبانيو بي جنگر پرد كرد به مو كرومه اشكند؟} (8) برزو بين مرز چرت و بيداري با چشماني بسته در تاييد حرفهاي پرويز بدون باز كردن دهانش با صوتي معترض با يك <هوم> او را به سكوت وا داشت.ولي پرويز كه اعتراض دوري از دريچه ها را فراموش كرده بود و به ياد خاطرات گذشته افتاده بود با تن صداي پايين تري ادامه داد:{ اما سي بردن غله ها منه انبار كيف كردم دسم به نام بي} (9) {لا مصب عاموم مر ولكن بي به بووم گود ار نتره چي سنگين بلند كنه اقلن ايتره لووه بگره،!!} (10) پرويز در حالي كه با دست عرقهاي گردنش را پاك ميكرد پوزخندي زد و گفت: {يادته سي كيل كردن غله ها وا سیدال بدبخت چه كردن بار اول كه غله هانه كيل كرد چل و سه لگن بي اما باردوم چل  لگن ووبي، هولوم نجات جيته سیدال بدبختنه گرد و بس گود تو حتمن موقع كيل كردن غله يه بادي در كردي كه بركتسون كم وبيد! فقير آبروس رخت} (11) پرويزهمچنان با آب وتاب مشغول مرور خاطراتش بود كه با صداي مادرش به خود آمد: پرويز،ابرام يكي تون اي سگ بي صحابه بزنه بري- تمام مشكانه نجس كرد.

سگها براي فرار از گرما زير فضاي اتاقك مانندي كه مشكهاي آب روي آن قرار داده ميشد می خزیدند و چون با نشت آب از مشكها فضاي ياد شد همیشه مرطوب بود سگها از هواي خنك پيرامون مشكها لذت ميبردند و هر چند وقت يكبار با حركتي سريع مگسهاي مزاحم را با دهان شكار ميكردند و اين كار براي آنها بيشتر شبيه تخمه شكستن بود.به همين علت معمولا" ظهرهاپاتوق سگها  انجا بود.از آنجایی که این محل برای اهالی روستا نقش یخچال را نیز داشت معمولا" دیگ ماست ،دوغ و قوطی پر از کاه مخصوص تخم مرغ ها را در آن محل نگهداری میکردند و گاهی هم مشكي اطراف آنها روی زمين گذاشته میشد و اگر به هر علتی درب آن که معمولا" ار تکه پلیتی تشکیل میشد باز میماند سگها براي خنك شدن، خودشان را به آن ميماليدند و همين باعث عصبانيت بي بي نارنج مادر پسرها شده بود.

پرویز برای دور کردن سگ سنگی برداشت ودر همان وضعیت درازکش به طرف او پرتاب کرد ولی از بخت بد او سنگ تغییر مسیر داده و محکم به درب پلیتی جا مرغی برخورد کرد.این برخورد باعث ایجاد صدای مهیب از درب پلیتی و ادغام آن با صدای مرغ و خروسهایی شد که زیر سایه در حال چرت زدن بودند.صدایی که شدت آن برای پراندن برزو کافی بود.پرویز زیر لب گفت:{ ای بووم ای} و در حالی که از ترس برزو از جا پریده بود، با گفتن بچه چه ایکنی، تظاهر به این کرد که این کار ابراهیم برادر کوچکشان بود.برزو که بقول خودش شصت متر از جا پریده بود در حالی که فقط سر و گردنش را بلند کرده بود گفت: بچه و زهر مار، تخم سگ مر نی بینی بخووم؟! سی چه ز جات بلند نی بویی، مر زوییدی؟! پرویز که تا آستانه دروازه از برزو فاصله گرفته بود به آرامی گفت: به مو چه که تو نتری بخوسی! آدم ار بخوو بوی توپ هم بیارس نی کنه!!!

برزو که خوب میدانست قبول خواب بودن در آن هوا برای هیچکس باور کردنی نیست برای رفع تشنگی و قطع کردن غرولندهای ظهرانه همانطور که آب دول را سر میکشید از بین پایه و بدنه دول پرویز را در قابی کشیده میدید زیر لب گفت: سی کن لیقشه (نگاه کن قدش را) و در دل خوشحال بود که برادر کوچکترش برای خود مردی شده است.

«برگردان بعضي جملات به زبان فارسي »

1-اگر بدونم كدوم يكي ستاره من است .

2- اگر ستاره اي داشته باشم

3- با لگد شكمش را نواخته بود

4-پهلوهايش را سوراخ كرده بود

5- مقدار آب در دولچه بريز و بياور

6- اين هم براي اين- كولر آبي آقا برزو.

7-يادت هست براي باد زدن خرمنها يا باد نبود ويا اگر هم بود باد مخالف بود.

8- يادت هست عمويم چنگك را به من پرت كرد و آرنجم را شكست؟!

9-(اما براي حمل محصول به انبار دستم در گردنم بود)

10- لامذهب عمويم به پدرم گفت اگر نميتونه چيز سنگين بلند كنه لااقل ميتونه دانه ها وخاشاك باقي مانده در گندم ها را جدا كند. مگر ول كن بود!!

11-يادت هست براي اندازه گيري محصول با سیدال بدبخت چكار كردند بار اول محصول چهل و دو لگن بود اما با دوم چهل لگن شد و داييم نجات گلوي سیدال بدبخت را گرفت به او گفت حتما" موقع كار بادي در كردي كه بركت محصول كم شد! بيچاره آبرويش ريخته شد.

 

«سلامی دوباره به کوچ» - شادروان قدرت کیانی

 

       بر هاشورهای آبی کوه

       بغض های جاری کارون

       شرجی را در پنج منزلی بر جا نهاده ایم

       و بستر سبز کرفس ها و موسیرها را

       به پوزارها وعده داده ایم

        پونه ها

       در رخصت عجول نسیم رود

       ایل را تعظیم می کنند

       به هنگامی که

       عبوری مغشوش

       گله های ساکت ماهی را

       در امتداد سرد گُدار می راند

       برادرم بر کهر

       حماسه ی سبز روستایی را

       تا سایه سار چند بلوط

       از نی لبک کهنه ای بر کوه می دمد

       سبیل های بورت برادر!

       بافه های زرد برنج جانکی را اقرار می کنند

       چاله را هیمه بیشتر باید

       من تا سحر

       از کتری سیاه

       چای می نوشم

       و اشکفت ها را از «یار یار» لبریز می کنم

       -خورجین بسته دل

       چندی ست از غصه سنگین است

       در بازتاب حنایی آتش

       گونه هایت گلنار!

       ترجیع بند ترانه کوچ است

       چقدر مانده

       تا رنگ صبحگاهی گَله و لرزش اهرام سینه ات!

       خلخال هایت را ببند

       گیوه هایت را برکش

       تا آخرین دره

       تا آخرین قلعه

       تا آخرین درخت سبز

       ...

       هنگام رفتن است

       لب های برفی کوه فریاد می کنند

       تصویر صوتی ایل

       در انعکاس آینه ممتد

       آهای... آهای

       بازت... بازت

       سلام... سلام

             روستاي بن آسياب 1387