مرتضی صیدالی- مهردادصیدالی- علی نجات علی پور- حافظ صیدالی - رسول صیدالی
چه درد آور و وحشتناک!
نمي گردد زبانم تا بگويم ماجرا چون بود
دريغ و درد
چه بود ؟ اين تير بي رحم از كجا آمد ؟
كه غمگين باغ بي آواز ما را باز
در اين محرومي و عرياني پاييز
بدينسان ناگهان محروم و خالي كرد
از آن تنها و تنها قمري محزون و خوشخوان نيز .
چه جانسوز و چه وحشت آور است اين درد
نمي خواهم ، نمي آيد مرا باور
و من با اين شبيخون هاي بي شرمانه و شومي كه دارد مرگ
بدم مي آيد از اين زندگي ديگر .
بسي پيغام ها سوگند ها دادم
خدا را با شكسته تر دل و با خسته تر خاطر
نهادم دستهاي خويش چون زنهاريان بر سر
كه زنهار ، اي خدا ، اي داور ، اي دادار
تو را هم با تو سوگند ، آي
مكن ، مپسند اين ، مگذار
مبادا راست باشد اين خبر ، زنهار
تو آخر وحشت و اندوه را نشناختي هرگز
و نفشرده است هرگز پنجه ي بغضي گلويت را
نمي داني چه چنگي در جگر مي افكند اين درد
خداوندا ، خداوندا
به هر چه نيک و نيكی ، هر چه اشك گرم و آه سرد
تو كاری كن نباشد راست
همين تنها تو مي داني چه بايد كرد
نمي دانم ، ببين گر خون من او را به كار آيد دريغي نيست
تو كاري كن كه بتوانم ببينم زنده مانده است او
و بينم باز هست، باز خندان است خوش ، بر روي دشمن هم
الا يا هر چه هست كائنات از تو
به تو سوگند
دگر ره با تو ايمان خواهم آوردن
و باور مي كنم ، بی شک ، همه پيغمبرانت را
مبادا راست باشد اين خبر ، زنهار
مكن ، مپسند اين ، مگذار
ببين ، آخر پناه آورده ای زنهار می خواهد
پس از عمری ، همين يک آرزو ، يک خواست
همين يكباره می خواهد
ببين ، غمگين دلم با وحشت و با درد مي گريد
خداوندا ، به حق هر چه مردانند
ببين ، يک مرد مي گريد ...
چه سود اما ، دريغ و درد
در اين تاریكنای كور بی روزن
در اين شب های شوم اختر كه قحطستان جاويد است
همه دارايی ما ، دولت ما ، نور ما ، چشم و چراغ ما
برفت از دست ...
سخن از فراق، آسان نیست؛ به ویژه آن که فراق جاودانه یک دوست صمیمی باشد و یک استاد مهربان یا یک آموزگار دانا. سخن از فرهیختگانی است که عمر گرانقدر را در کارزار آموزگاری و مبارزه با جهل و ناآگاهی و احترام به علم و ادب سپری کردند و جان شیفته را در گرمی مهر و محبت معلمی گداختند و خامی را چنان که عادت ابنای روزگار است تاب نیاوردند و سرانجام به کمال سوخته دلی نایل آمدند.
دست و دل و قلم را یارای نوشتن سوگنامه برای آن یاران سفرکرده نیست؛ چراکه از آنها جز سخن شیرین و لب خندان و دل جوان چیزی به خاطر ندارد. چگونه قلم را در سوگ آنها بگریانم، حال آن که محضرشان همیشه سرچشمه شادی بخشی و طراوت آفرینی بود. چگونه نامشان را به آیین عزا بر لب بیاورم در حالی که تا زنده بودند نامشان یادآور نشاط و سرور بود. اینک بر لب جویبار زمانه نشسته ام و گذر عمر را به روشنی می بینم. می بینم که چگونه دل و جانم با شتابی به اندازه بر هم زدن پلکی از مقابل چشمانم می گذرد و روح و روانم از قالب تن پر می گیرد و همراه و همنشین محفل انسم کوله بار سفر به دوش می کشد و آسانتر از برآمدن نفسی از سینه ای در افق مه گرفته زندگانی محو می شود و از نظر پنهان می گردد. بغض امانم نمی دهد که از آنها بگویم. آن یاران مهربان و پاسداران فرهنگ و زبان مادری که باغ پر از طراوتشان همواره پذیرای مجلس انس یاران ادب دوست بودند وهمه تلاش شان برای بلوغ انسان، همه برای امید ، همه برای تکلم عشق و خود، چراغی بودند گرمی بخش و روشنی آفرین در حلقه دوستان و دانش آموزانی که شیدای کلامشان بودند و شیفته ادبشان.
سرزمین من هر آنچه دارد از آموزگارانی است که ققنوس وار می سوزند تا کودکان وجوانان این دیار مسیر زندگی خود را به درستی بیابند و پاسداری از فرهنگ و هویت خویش را در مواجهه با هژمونی فرهنگ غالب بیامورند. دیاری که در درازنای تاریخش همواره معلم برایش مقدس بوده و هر پیشرفتی داشته و هر شخصیت صادق ودل سوخته ای به خود دیده است از خوان معلمی توشه ای با خود داشته است. در چنین سرزمینی به دلیل شفاهی بودن فرهنگ و ادبیاتش مرگ یک آموزگار فاجعه ای بزرگ است و هر معلم با درگذشتش انبانی از خاطره ها و یادها را با خود به گور می برد. خرده فرهنگ هایی چون بختیاری به دلیل هجمه ای که از طرف فرهنگ مسلط ملی به آنها وارد می شود و نیز به دلیل نداشتن رسانه و حامی قوی با مرگ هر آموزگار محلی و بومی به تدریج عقیم می شود و دیگر زادن چنین پاسداران فرهنگی برایش سخت می شود. مصیبت از دست دادن فرهیختگان دلسوخته و دردآشنا که فرهنگ و زبان مادری شان را ارج می نهادند از زلزله های بزرگ هم برای این دیار فاجعه بارتر است .
برای زبان مادری ام متاثر می شوم که چنین حافظان و پاسدارانی را از دست داده که سال ها زمان خواهد برد تا جانشینی برای آنها پیدا شود. پرواز این آموزگاران ، مرگ خاطره های نیاکانی است که می روند و بخشی از تاریخ دردها و رنج ها و خاطره های این سرزمین را دیگر کسی برای کودکان این دیار روایت نخواهد کرد.
رسول را اولین بار در همایشی دیده بودم که برای حفاظت از محیط زیست در شهر لردگان برگزار شده بود. نگاه پر از اشتیاق و چهره ی معصومانه و ادب و متانت مثال زدنی اش که نشان از اصالتی دور و دراز می داد مرا به سوی خود جذب کرد. او هم دغدغه ی باران داشت و انگار تک تک بلوط ها و دارها خویشاوندان دورش بودند که برای ادامه حیات خود او را صدا می زدند. در همان صحبت های اولیه دریافتم رسول از آن دسته افرادی است که شهرستان لردگان به شدت به آنها نیاز دارد و روحیه ی بالا و نظم ستودنی و شناخت دقیقش از هویت فرهنگی و اجتماعی شهرستان می تواند کمک های زیادی به توسعه فرهنگی دیارمان کند . بی ادعا و مصمم در هر پست و جایگاهی که بود با تفکر مثبت و اندیشه های روشنگرانه تاثیر بسیار زیادی در اصلاح نابسامانی ها و بهبود اوضاع داشت و هیچ گاه اسیر نگرش های تنگ نظرانه و فرصت طلبی نگشت. برایم گفته بود که پس از وقایع 88 چند باری هم نهادهای امنیتی به بهانه ی فعالیت برای میر و شیخ اورا مورد بازپرسی قرار داده بودند و رسول هم هر بار بر سر همان اصول و ارزش های خویش مانده بود.
برمیخیزم، رو به کوههای سبزکوه ، دورادور، در دلم «گاه گریو» میخوانم برای رسول عزیز که دریای احساس بود و عاشق باران و باید سخت شاعر باشی به این بادیه تا باران برای بوسیدنِ مزارت ببارد.
حرفهای ما هنوز ناتمام ….
تا نگاه میکنی :
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظهی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی …..
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
داریوش احمدی میلاسی
۱۶ آذر ۹۲